«آن زلزلهای که خانه را لرزاند
یکشب، همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله، جهان خفته را سوزاند
خاکستر صبح را پر از خون کرد
او بود که شیشههای رنگین را
از پنجرههای دل، به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه، پنهان ساخت
گهواره مرگ را بجنبانید
چون گور، به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنه تاریخ
بر سنگ مزار شهریاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه، ترانههای فتحش را
با شیون شوم باد، موزون کرد
او، راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگهای صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغشت
گنجینه روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته، مدفون کرد
تالار بزرگ خانه، خالی شد
از پیکرههای مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بامش
پرواز کند به سوی آینده
در ذهن من از گذشته، یادی ماند
غمناک و گسسته و پراکنده
با خانه و خاطرات من، ای دوست
آن زلزله، کار صد شبیخون کرد
ناگاه، به هر طرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفرم به پیشواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
اما، غم ترک آشیانگفتن
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب، گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
غم، بار دگر، به دیدنم آمد
من، برده پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من، خانه خود به غیر نسپردم
تقدیر، مرا ز خانه بیرون کرد»
Тэги:
#نادر_نادرپور #شعر #شورش_پنجاه_و_هفت